پرتگاه جنون...
داشتم توی تاریکی و تنهایی خودم قدم می زدم که از دور یه روزنه نور دیدم، رفتم سمتش و چیزی دیدم که شاید هرگز فراموش نکنم، چهره معصوم کسی که منتظرم بود ولی نمی دونست به انتظار من ایستاده، این و خودش بعدا بهم گفت.
باهاش هم قدم شدم و تا جایی که می شد ادامه دادم، نه اینکه دوستش داشته باشم، نه، فقط دلم براش می سوخت، ولی به یه جا رسیدم که دیگه بریده بودم، به پشتم نگاه کردم، به راهی که اومده بودم، به جلو نگاه انداختم، هیچ راهی برای ادامه نبود، فقط یه دره بود.
یه نوع جنون خاص تحریکم می کرد، مغزم از کار افتاده بود، یه لحظه بیخیال دلم شدم، بیخیال راهی که اومده بودم، بیخیال همه چیز و همه کس پس رفتم و جلوی دره وایسادم، به افق خیره شدم.
یدفعه نفهمیدم چی شد که برگشتم سمتش و دستام و باز کردم، صداش زدم، گفتم بیاد توی بغلم تا با هم از روی دره پرواز کنیم و بریم اونور پرتگاه، گفتم بیاد که از این دنیا و سختیهاش فرار کنیم.
به من چه اون بی جنبه بود، به من چه بدون اینکه فکر کنه من بال پرواز دارم یا نه دوید که بیاد تو بغلم، آخه مگه زندگی فیلم هندیه که تا عاشق می شی باید بپری تو بغلش و شروع کنی آواز خوندن؟، خیلی سعی کردم این و بهش بفهمونم ولی نفهمید.
منم تا رسید لب پرتگاه به جای اینکه بگیرمش توی آغوشم، چشام و بستم و خودم و کشیدم کنار، یه لحظه نفهمیدم چی شد، چشام و باز کردم و دیدم نیست، افتاده بود ته دره، مرده بود.
نه اون تونست از پرتگاه عبور کنه، نه من، ولی دیگه آزاد بودم و می تونستم برگردم تو سیاهی خودم و تنهاییم و جشن بگیرم.

