بی خیال بابا...

سلام

خورد تو ذوقم بد، من چرا برگشتم ایران؟ اینجا چرا اینجوری شده؟ سال پیش بهتر بود

ااااااااااااااااااااااااااااااه چقدر گرونه همه چی، چرا هیچی جای خودش نیست؟، بیخیال بابا، یه پیج اکسپلورر می خوای باز کنی ۵۲ تا ارور میده، آخه چرااااااااااااااااا؟

می خواستم در مورد سفرم به ایران بنویسم ولی انقدر طول کشید تا بخوام وارد بلاگفا شم که حسش پرید بیرون

راستی از تمام دوستانی هم که نظر دادن تو این مدت غیبتم ممنونم، شرمنده اگه جواب ندادم، حقیقتش از حوصله من خارجه بخوام ۵۰ ساعت وایسم تا یه پیج باز شه، ولی به محض اینکه وقت کنم جواب تک تک دوستان رو خواهم داد

اگه اینترنتم اوضاعش بهتر نشه یه مدتی آپ نمی کنم، اصلا اینترنت نمیام

البته اگه بتونم به این سرعت فضایی خودم و عادت بدم که خیلی خوب می شه

راستی آی اس پی های شاخ کرج کدومان؟

می گن، می گم...

-می گن مهربونی -  می گم ای کاش نبودم

-می گن گیج می زنی، همش تو فکری، راه می ری می خوری تو دیوار، گیراییت ضعییفه، حواست پرته، همش تو خوابی و ... - می گم اگر شمام روزی ۴ نوع قرص ضد افسردگی می نداختین بالا مثل اسمارتیز، بعدشم بی دستور پزشک یهو قطعش می کردین فقط سر لجبازی با خودتون، وضعتون بهتر از من نبود

-می گن چرا اونی که تو اینترنته به اسم مدیار با تو فرق داره؟ - می گم چون اون مدیار مجازیه نه یه آدم بی عرضه و خنگ مثل من

-می گن مثل زالویی، بی مصرفی، هیچ سودی واسه هیچکس نداری - می گم راست می گی، همیشه اضافی بودم ولی بودنم مثل خیلی چیزای دیگه اجباره پس یا تحملم کن یا ترکم کن 

-می گن بی انگیزه ای، هدف نداری - می گم آخرش مرگه، همش پوچه، اونایی که دارن به کجا رسیدن؟

-می گن انقدر تنها موندی داری دیوونه می شی - می گم دیوونگی و به خیلی چیزای دیگه ترجیح می دم

-می گن یه کم امیدوار باش - می گم زیاد امیدوار بودم ولی همیشه امیدم ناامید شده

-می گن شکست تو زندگی زیاده، صبور باش، درست میشه - می گم چقدر صبر کنم؟ از هشت سالگی تاحالا بس نیست؟

-می گن ناشکری نکن، خدا اونایی و که دوستشون داره بیشتر اذیتشون می کنه - می گم ناشکر نیستم، همیشه به زبون خودم سپاسگذار بودم برای هرچیز ولی چرا خدا دوست داره بندشو عذاب بده؟

-می گن و باز می گن... - من هم میگم تا اینکه خاموش شم...

سایه...

دوست دارم یه کم حرف بزنم، بی محتوا ولی...

ایران که بودم روی میزم بود

هر روز نگاش می کردم ولی از وقتی اومدم اینجا توی کمدمه، کمتر نگاش می کنم که خاطراتم و زنده نکنه آخه دوست ندارم برگردم به گذشته، اونقدر که تقریبا همشو فراموش کردم مثل اسم همین خاطره 

اسم اینم فراموش کرده بودم ولی هنوز قیافش می بردم به قدیما

پریروز اسمش و یادم اومد، اسمش سایه است، یه مجسمس که یه بنده خدایی بهم داده بودش، همونم یادم انداخت که اسمش سایه است، جالب اینجاس که من و اون باهم توافقی اسمشو انتخاب کردیم

ولی من بی معرفت بودم...