بدم میاد...

از بوی نم بارون توی جنگل خیلی خوشم میاد

از عطر ادکلن های مردونه به شرطی که تلخ باشن هم خوشم میاد

ولی از بوی خیانت بدم میاد

***

از بوی قهوه خوشم میاد

از طعم تلخ قهوه غلیظ هم خوشم میاد

ولی از بی خوابیش بدم میاد

***

از گرمای دود اتوبوس توی زمستون خوشم میاد

از بوی دود توتون و تنباکو هم خوشم میاد

ولی از دود سیگار بدم میاد

***

از طعم مشروبات الکلی خوشم میاد

از مستی بعدشم خیلی بیشتر خوشم میاد

ولی از سردرد بعدش بدم میاد

***

از فیلم دیدن توی مستی خوشم میاد

از فیلمهای هنری هم خوشم میاد

ولی از فیلمهای بی محتوا بدم میاد

***

از عالم بچگی و دیدن کارتون خوشم میاد

از اینکه بچه باشمم بیشتر خوشم میاد

ولی از بچه ها بدم میاد

***

از سکوت شبها خوشم میاد

از تنهایی توی شبها بیشتر خوشم میاد

ولی از خواب شب بدم میاد

***

از صدای دو رگه و خواب آلود دخترها پشت تلفن خیلی خوشم میاد

از ناز کشیدن دخترها وقتی که اشک تو چشماشونه هم خوشم میاد

ولی از بودن با دخترها بدم میاد

***

از اس ام اس بازی با دخترها خیلی خوشم میاد

از چت کردن باهاشونم خوشم میاد

ولی از دخترهای لوس و افاده ای بدم میاد

***

از گریه کردن خوشم میاد

از خندیدنم خوشم میاد

ولی از عصبی خندیدن بدم میاد 

***

از ساده بودن خوشم میاد

از یکرنگ بودن بیشتر خوشم میاد

ولی از دنیای امروز خیلی بدم میاد

حق طلب...

سلام

من بازم معذرت می خوام از همه دوستان که دیر آپ می کنم، حقیقتش هنوزم کارم درست نشده، پس...

می خوام واسه یه بارم که شده بی مقدمه شروع کنم، خسته شدم انقدر واسه هرکاری که خواستم بکنم سیاست چیدم و منتظر موندم

خسته شدم انقدر به هر کس و ناکسی گفتم چشم، خسته شدم انقدر جلو این و اون سرم و خم کردم و تا کمر دو لا و سه لا شدم که کارم راه بیافته

تا کی باید برای گرفتن چیزی که مال خودمه، چیزی که حقمه بگم: بله قربان، نوکرم، شما درست میگید و... 

تازه آخرشم با کلی منت نصفه کارتو انجام می دن، خنده داره، نه؟، ولی حقیقت داره

این خیلی وضعیت وحشتناکیه که هرکی اومد و بهت هرچی گفت سرتو بندازی پایین و بگی چشم، شما درست می گی، حق یا شماست

نهههههههههههههههههه، به خدا اکثر مواقع حق با تو و منه، پس چرا باید برای گرفتنش اینقدر چاپلوسی کنیم؟ 

من کشورها و فرهنگهای دیگرو نمیدونم چجوریه ولی مشکل ما ایرانیا همینه، یه جورایی همیشه همین بوده

از سالها قبل و نگاه کنید تا همین الان که دارین این مطلب و می خونین، بعدش کلاهتون و قاضی کنید، هر قدرتی (حالا این قدرت می تونه یه آدم باشه، می تونه یه گروه باشه) تا میاد و قدرت نمایی می کنه، هممون خودمون و می کشیم کنار و سعی می کنیم که خودمون و با وضعیتی که اون قدرت بوجود آورده سازگار کنیم، هیچ کس به خودش، زندگیش، ارزش و وجود هویت خودش فکر نمی کنه، هیچ کس فکر نمی کنه که چرا باید با این زوری که بالا سرمه بسازم؟

از همه اینا  بدتر وقتیه که یه نفر یا یه گروهی پرچم اعتراضش میره بالا، از حقش دفاع می کنه چون نمی خواد تو سری بخوره، نمی خواد زیر سلطه یکی دیگه باشه چون می دونه که اجازه زندگی داره، پس می ره جلو و حرف می زنه، داد می زنه، می جنگه، تا جایی که می تونه مبارزه می کنه ولی آخرش...

آخرش میمیره، منظورم مرگ جسمی نیست، از تو میمیره قبل از اینکه تونسته باشه کوچکترین تغییری توی اوضاع بده

میدونی چرا؟

چون بر می گرده و می بینه خودشه و خودش، تنهای تنها، همه هم گروهیاش، همه دوستاش، همه اونایی که همراهش بودن، همه جا زدن، همه کشیدن عقب، نمی خوان وضعشون بهتر شه، به همین زندگی سگی ایی که دارن راضین، می ترسن همینی هم که هست از دست بدن، قدرت ریسک ندارن

اونا دوستاتن ولی وقتی میبینی بزدلن یا شایدم قدرت درکشون پایینه و نمیفهمن (که هرچی هم سعی می کنی بهشون بفهمونی بازم بی فایدس) با خودت می گی: هرچی می کشن بذار بکشن، حقشونه، در نتیجه همه با هم می سوزیم، چه خشک باشیم، چه تر

می دونم پیش خودت داری می گی راست میگه ولی وقتی صفحه رو بستی و نشستی با دوستات چتیدن، همشو یادت می ره، ولی اصلا مهم نیست، می خواستم خودم و خالی کنم که کردم، ولی اگه هنوزم یه کم احساس می کنی که آدمی، رو حرفام فکر کن، بیشتر از اینم هیچی ازت نمی خوام، فقط یه کم فکر کن، همین

دوست من...

ای دوست من! آنچه از من برای تو نمایان می شود، نیستم.

ظاهرم چیزی نیست جز لباسی که از نخهای تساهل و نیکی با دقت بافته شده است تا مرا از دخالتهای بی جای تو و تو را از کوتاهی و غفلت من محافظت کند.

و اما آن ذات بزرگ و پنهان که او را «من» می خوانمش، راز ناشناخته ایست که در اعماق درونم جای دارد و کسی جز من آن را درک نتواند کرد و در آنجا برای همیشه ناشناخته و پنهان خواهد ماند.

دوست من! نمی خواهم تمام سخنان و کردارم را باور کنی زیرا سخنان من چیزی نیست جز پژواک اندیشه های تو و کردارم نیز جز سایه های آرزوهای تو!

دوست من! اگر بگویی باد به سوی مشرق می وزد، فی الفور پاسخت می دهم که: آری! به سوی مشرق می وزد زیرا نمی خواهم گمان ببری افکار شناور من با امواج دریا نمی تواند همراه باد به وزش و پرواز درآید در حالی که بادها تار و پود فرسوده ی افکار قدیمی ات را از هم گسیخت و آن را متلاشی کرد و دیگر نمی توانی افکار عمیق مرا که بر دریاها در حال اهتزاز است، درک کنی. من هم نمی خواهم تو آن را دریابی زیرا دوست دارم در دریا به تنهایی سیر کنم.

دوست من! چون خورشید روز تو طلوع کند، تاریکی شب بر من فرا می رسد. با اینحال از پشت حجابهای تاریکم درباره ی پرتوهای طلایی خورشید سخن می گویم چون در هنگام ظهر بر قله ی کوه ها و بر فراز تپه ها به رقص در می آید و در هنگام رقص از ظلمات و تاریکی دره ها و دشتها خبر می دهد.

در این باره با تو سخن خواهم گفت زیرا تو نمی توانی سرودهای شبانه ام را بشنوی و بالهای مرا در میان ستارگان نمی بینی و چه خوب است که تو آن را نمی شنوی و نمی بینی زیرا دوست دارم در تنهایی، شب زنده داری کنم.

دوست من! وقتی تو به آسمانت صعود می کنی، من به سوی دوزخ خود سرازیر می شوم و با اینکه رود صعب العبوری در میان ما قرار می گیرد اما یکدیگر را صدا می زنیم و دیگری را دوست خطاب می کنیم.

من نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی زیرا شعله هایش دیدگانت را می سوزاند و دود آن بینی تو را می آزارد.

من نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی و بهتر است که من در دوزخ خود تنها باشم.

دوست من! تو می گویی حقیقت و پاکدامنی و زیبایی را سخت دوست می داری و من به خاطر تو می گویم:

شایسته است که انسان چنین صفاتی را دوست بدارد در حالی که در دل خود به تو می خندم و خنده ی خود را کتمان می کنم زیرا می خواهم تنها بخندم.

دوست من! تو نه تنها مردی در خور ستایش، هوشیار و فرزانه هستی بلکه یک مرد کامل بشمار می روی اما من دیوانه ای بیش نیستم که از عالم عجیب و غریب تو دور هستم. من دیوانگی خود را از تو مخفی می کنم زیرا دوست دارم در عالم جنون نیز تنها باشم.

ای عاقل و ای هوشیار! تو دوست من نیستی، چگونه می توانم تو را قانع کنم تا سخنم را درک کنی؟

راه من راه تو نیست اما در کنار هم و با هم قدم می زنیم!

این مطلب رو توی وبلاگ خاطرات گل سرخ خوندم و چون خیلی به حرفهای نگفته من شبیه بود اینجا کپیش کردم